گزیده اشعار و سخنان دکتر شریعتی

یاهـــــــــــــــــــــــــــــو:

هر که با بدان نشیند اگر طبیعت ایشان در او اثر نکند ، به طریقت ایشات متهم میگردد و اگر به خراباتی رود به نماز کردن ، منسوب

میشود به خمر خوردن............طلب کردم ز دانایان یکی پند // مرا گفتند : با نادان مپیوند // که گر دانای دهری خر بباشی // وگر

نادانی ابله تر بباشی...............شیخ سعدی

گزیده اشعار و سخنان کتر شریعتی

در باغ « بی برگی » زادم

و در ثروت « فقر » غنی گشتم.

و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.

و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.

و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.

و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.

و از « دانش » ، طعامم دادند.

و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.

و از « مهر » نوازشم کردند.

 و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.

و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.

و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.

    .خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند                                

 

ده حرف شنیدنی ۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن. ۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند. ۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد. ۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است. ۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی. ۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند. ۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد. ۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان. ۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست. ۱۰.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است. و شما : ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید ! پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت. و شما : ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید ! پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت. و شما : ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم... پس از این مرا کمتر خواهید دید !! « دکتر علی شریعتی » (هنر ، ص ۳۷۵ ) لاله از دیده به جای اشک خون می آید دل خون شده ، از دیده برون می آید دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق می دید که آهنگ جنون می آید می رفت و دو چشم انتظارم بر راه کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟ با لاله که گفت حال ما را که چنین دل سوخته و غرقه به خون می آید کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع کز صحبت تو ، بوی جنون می آید « دکتر علی شریعتی » ( دفتر های سبز ، ص ۵۲ ) قیصر خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیراین هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیرآسمان بی هدف، بادهای بی طرف ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیرای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیرآیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیحمثل خطی از هبوط مثل سطری از کویرمثل شعر ناگهان مثل گریه بی امانمثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیرای مسافر غریب، در دیار خویشتنبا تو آشنا شدم با تو در همین مسیراز کویر سوت و کور تا مرا صدا زدیدیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیراین تویی در آن طرف پشت میله ها رهااین منم در این طرف پشت میله ها اسیردست خسته مرا مثل کودکی بگیربا خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

                  ستایش کردم ، گفتند خرافات است

                             عاشق شدم ، گفتند دروغ است

                                       گریستم ، گفتند بهانه است

                                                   خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !

 دکتر علی شریعتی

تاریخ شب تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها هم تهی و هم سرد، مرگبار و سیاه و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکراری و همه تقلیدی، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌های پیوسته، آشوبی، لرزه‌ای، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شود و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولید بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا ناگهان، «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند

عشق من پذیرفتم که عشق افسانه است  ...    این دل درد آشنا دیوانه است

  می روم شاید فراموشت کنم      ...     با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش      ...       از عذاب دیدنم آزادباش  گر چه تو تنها تر از ما می روی     ...      آرزو دارم ولی عاشق شوی  آرزو دارم بفهمی درد را          ...          تلخی بر خوردهای سرد را بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد ... باعث ریختن اشک های تو نمی شود

«دکتر علی شریعتی»