آرتو اشی (Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟» آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟
بیست و پنج قرن پیش ، یک حکیم چینی به اسم لائوتسه حرفی زده است که هم اکنون هم مورد استفاده قرار می گیرد : " دلیل این که رودخانه ها و دریاها ، صدها جویبار کوهستانی را در خود می پذیرند این است که در ارتفاعی پست تر از آن ها جریان دارند . به همین دلیل هم بر همه آن ها حکم می رانند . مرد دانا هم که می خواهد از همه برتر باشد ،خود را از همه پست تر می کند . می خواهد رهبر دیگران باشد ، پشت سر آنها حرکت میکند . بنابراین کسی سنگینی برتری آنها را حس نمی کند و هر چند مقامش برتر از همگان است ، کسی آزرده خاطر نمی شود . "
پس بگذارید دیگران احساس کنند نظری که ابراز می شود ، نظر خودشان است .
هدف ها و رویاهای ما به منزله سکوی پرشی هستند به درون اقیانوس زندگی . هر چه هدف و آرزوی ما بزرگ تر و واقع بینانه تر و ارتفاع سکوی پرش ما بیشتر باشد و هر چه سختی ها و ناملایمات بیشتری را تحمل شویم به اعماق پایین تری از اقیانوس بیکران زندگی وارد شده و از نعمات و گنج هایی که در اعماق این اقیانوس واقع شده بیشتر بهره مند می شویم .
هر چه هدف های ما کوچک و ناچیز باشد در عمق کمی از این اقیانوس قرار می گیریم . ولی باید این نکته را نیز در نظر بگیریم که نباید آرزوها و اهدافمان آن گونه دور از واقعیت باشند که به قول معروف با سر به ته اقیانوس برخورد نماییم و تمام هستی و زندگی مان را به باد فنا بسپاریم .
امیدوارم که همه در پرش از سکوی آرزوهایشان موفق باشند
خوند ملا عبدالرزاق لاهیجی از جمله فلاسفه مشهور است. لذا در مسائل جزئی فقهی چندان بررسی نمیکرد، بنابراین از آن قبیل مسائل چیزی در خاطر نداشت. روزی شخصی مقدس از او پرسید: آقا! اگر کلاغ در چاه بیفتد و بمیرد چند دلو آب از چاه بکشیم تا پاک شود؟ آخوند با بیاعتنایی پاسخ داد: برادر! کلاغ مرغی است زرنگ، هرگز توی چاه نمیافتد.
روزگاری در دهکده ای بسیار کوچک در هند، زنی فقیر ولی مومن زندگی میکرد. او خدای ویشنو را می پرستید،خدایی که مسئولیت نگهداری از تمام آقرینش را بر عهده دارد. هر روز صبح، قبل از انجام هر کاری، مراسم دعا را جلوی مجسمه کوچکی از خدای ویشنو که در خانه داشت انجام می داد. او مقداری گل و میوه و عود خوشبو تقدیم مجسمه می کرد. سپس مجسمه را می شست و لباس تنش می کرد. برایش سرودهای مذهبی در باره عشق و حق شناسی می خواند. همانطور که آن زن خدایش را به این طریق نمادین ستایش می کرد، قلبش آکنده از خوشی و شگفتی می شد.
روزی خدای ویشنو که از پرستش آن زن تحت تآثیر قرار گرفته بود، تصمیم گرفت که جلوی او ظاهر شود. آن زن از دیدار خدای خود بسیار شاد شد و از آن معجزه، چشمانش پر از اشک شوق گشت.
خدای ویشتو به آن زن مومن گفت:" من از این پرستش و پشتکارت خوشحالم. تصمیم گرفته ام که در عوض، هدیه ای تقدیمت کنم. هر آرزویی که داری بگو تا برآورده کنم".
آن زن آنچه را که می شنید باور نداشت . چه خوشبختی حیرت آوری! فکرش با سرعت تمام به کار افتاد"چی باید بخواهم؟ پولدار شدن؟ فرزندان زیاد و سالم؟خانه ای بزرگ و مجلل؟ " . آن زن آنقدر مشغول تصمیم گرفتن در باره چیزی که بیشتر از همه آرزویش را داشت ،بود که تقریبآ فراموش کرد خدای ویشنو همچنان منتظرش ایستاده است. آن زن خواهش و تمنا و با صدایی لرزان گفت: " خدای من، اجازه می دهی که مدت بیشتری درباره آرزویم فکر کنم؟ الان اصلآ نمی توانم تصمیم گیری کنم". خدای ویشنو با لبخندی مهربان جواب داد: " هرچه قدر که بخواهی به تو فرصت می دهم". و سپس ناپدید شد. آن زن مدتی همان جا مات و مبهوت ایستاد. چه کار باید می کرد؟ چطور میتوانست چنین تصمیمی بگیرد؟ او تصمیم گرفت عقیده دوستانش را نیز بپرسد. امکان داشت فکر آنها بازتر باشد و بتوانند پیشنهاد خوبی به او بدهند.فردای آن روز، تمام دوستانش را به خانه دعوت نمود و از آن ها سئوال کرد:" تنها آرزویش چه چیزی باید باشد؟" دوست اولی اصرار داشت: ثروت بخواه. اگر پول داشته باشی، می توانی هر چه که دلت می خواهد بخری. دوست دیگرش با اعتراض گفت: نه، ثروت نخواه. اگر سلامتی نداشته باشی، پول به چه دردت می خوره؟ هرگز نخواهی توانست از پولت لذت ببری. من عقیده دارم سلامتی را انتخاب کنی. دوست سومی با قاطعیت گفت: سلامتی مشخص نیست باید آرزوی عمری طولانی بکنی، نه اینکه فقط سلامتی بخواهی. از خدا آرزوی عمری طولانی کن. همسر آن زن مومن که خودش آنچنان مومن نبود و از مسائل معنوی زیاد سررشته نداشت به گفتگوی زنان گوش داد. او با طعنه و عصبانیت گفت: " تمام دوستانت احمقند. اگر این خدا گفت که تو می توانی هر چه را که بخواهی آرزو کنی، پس آرزو کن هر آرزویی که داری بر آورده شود. در تمام این مدت زن با دلهره به همه این پیشنهادات گوش کرد، ولی با وجود این، هیچ کدام از آنها به دلش ننشست. هفته ها سپری شد و تمام فکر آن زن معطوف به این مسئله بود که از خدای ویشنو چه بخواهد. این وضعیت آنقدر فکر او را مشغول کرده بود که بدون اینکه خودش متوجه باشد، دیگر صبحها جلوی مجسمه خدای ویشنو مراسم دینی را اجرا نمی کرد، کاری که در تمام طول عمرش انجام داده بود. او دیگر به فکر این نبود که چقدر خدایش را می پرستد. او دیگر برای خدایش سرود های مذهبی نمی خواند. تمام فکرو ذکرش درباره این بود که از خدایش چه بخواهد. به زودی آن خوشی که در قلب خود داشت از میان رفت، حتی عشق او به ویشنو داشت کم کم محو می شد. بالاخره روزی رسید که آن زن حس کرد آخرین ذره لذت درونی از روحش زدوده می شود. با وحشت تمام رو به روی مجسمه زانو زد، از ته قلب شروع به دعا خواندن کرد:" آه خدای ویشنو! کمکم کن. تو به من قول دادی که هر آرزویی داشته باشم برآورده می کنی و از من پرسیدی چه آرزویی دارم. ولی من قادر نیستم تصمیم بگرم. بد تر از همه اینکه به هیچ چیز دیگری نمی توانم فکر کنم. ازتو تمنا دارم به من بگویی چه آرزویی بگنم؟" قبل از اینکه دعای زن به پایان برسد، خدای ویشنو با تمام ابهتش جلوی او ظاهر شد و با لبخندی گفت:" فکر می کردم هرگز این سوال را نخواهی کرد. این آرزویی ست که باید از من می کردی: از من بخواه که خوشبخت باشی، بدون در نظر گرفتن اینکه چه چیزی بدست می آوری یا از دست میدهی." زن سرش را خم کرد و متوجه عمق خردمندی گفتار خدای ویشنو شد. سپس همان آرزو را کرد و خدای ویشنو نیز آرزویش را برآورده نمود. بعد از آن، هر روز زندگی اش را با خوشی و صفا گذراند، او تا ابد خوشبخت بود.
بر گرفته شده از کتاب باربارا" راز خوشبختی"
*** گوته: «هر آنچه را که می توانید انجام دهید ، و یا در رؤیای خود می بینید که قادر به انجام آن هستید شروع کنید ، جسارت در بطن خود، نبوغ و قدرت جاودانه ای را نهفته دارد»
آدمهای احمق برای چیزهایی که نمی فهمن ارزش خاصی قائلن.
بیشتر مردم به پشت شیشه خودروهایشان این برچسب را می زنند:" امروز، اولین روز از بقیه زندگی من است." من ترجیح می دهم اینگونه تصور کنم:" امروز، آخرین روز زندگی من است و می خواهم طوری زندگی کنم که انگار دیگر هیچ فرصتی ندارم." وین دایر
در مقابل 10 دقیقه عصبانیت،600 ثانیه خوشبختی را از دست می دهید.
اگر در لحظه خشم شکیبایی خود را حفظ کنید،یکصد روز غصه نمی خورید.
دوستان جدید پیدا کنید،اما دوستان قدیمی را هم حفظ کنید.اینها نقره و آنها طلا هستند.
خدای تنهایان و بی کسان وبی مونسان ای مخاطب اشنای دردهای نگفتنی اگر بنا است بسوزیم طاقتمان ده واگر بنا است بسازیم قدرتمانده ای محبوب جاودانی! اگر نبود غطر حضور تو در تعفن این لاشه های مردار چگونه تاب می اوردیم واگر نبود گرمای دستهای تو در این سرمای بی کسی چگونه سر میکردیم؟
رابرت اسلاتر : اگر به انسان ها شخصیت و فرصت ابراز عقیده بدهید، پاداش و امکان مشارکت بدهید، رشد خواهند کرد و اندیشه های ناب خود را بیرون خواهند ریخت
.درویشی در تاریکی وارد خانه اش شد و میان اتاق ماری دید.
وحشت کرده و از خانه بیرون رفته چراغی روشن کرد
و با چوبی به اندرون رفت تا مار را بکشد.
همین که روشنایی دید ِ درویش را بهبود بخشید
دید که ریسمانی بر روی زمین است که او مار فرض کرده بود.
دیدند درویش گریبان چاک می کند و می گرید.
گفتند این حال تو از برای چیست؟
گفت:نکند چراغ دیگری باشد که اگر روشن شود
معلوم شود که آن ریسمان هم نیست و چیز دیگریست!!!
الهی، عبادتم را بهتر فرما نیتم را برتر فرما،
دلم را چون قمر منور فرما، این بنده ات را منبع خیر و بی شر فرما،
چراغ وجودم در انبور عرفان و کرامت روشن فرما ، فراقم را به وصال مبدل فرما.
الهی، به این گدای درگاهت از خزانه رحمتت صدقه ای مرحمت فرما ای مبدا ،
ای رحمت بی انتها، ای حقیقت بقا، ای همه موجودات عظمت در فنا.