دوست داشتن از دیدگاه دکتر شریعتی...

 


 

 

 

 

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه  سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با او اوج می گیرد

 

عشق در غالب دل ها ، در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها  بر خلاف غریزه هاهر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش را دارد می توان گفت : که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست . عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش  روز و روزگار را دستی نیست .

عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار رابطه دارد . چنانچه شوپنهاور می گوید شما بیست سال سن بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید .

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج وجذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را بگونه ای دیگر می بیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و  استوار و پر وقار و سرشار از نجابت . عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است . اگر دوری بطول انجامد ضعیف می شود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد . و تنها با بیم و امید و اضطراب و دیدار وپرهیززنده و نیرومند می ماند . اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است . دنیایش دنیای دیگری است . عشق جوششی یکجانبه است . به معشوق نمی اندیشد که کیست یک خود جوششی ذاتی است ، و از ین رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانه نا همانند ، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند ، پس از   انفجار این صاعقه است که در پرتو رو شنایی آن ، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجا است که گاه ، پس جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند ، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی  و نا آشنا یی پس از عشق درد کوچکی نیست .

 

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و ازین رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید ، و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند ، و پس از آشنا شدن است که خودمانی می شوند . دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد . و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان ، خودبخود ،دو همسفر به  چشم می بینند که به پهندشت بی کرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی ایمان در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف  همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا بلرزه می آورد  . دوست داشتن هر لحظه پیام الهام های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز و جانبخش بوستانهای دیگر را بهمراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ هر لحظه ، بر سر و روی این دو میزند .

عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن  و اندیشیدن نیست . اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد .

((دکتر علی شریعتی))

 

((منتظر ادامه این مطلب باشید))

عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در  دوست می بیند و می یابد . عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق عشق در دعشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ می ستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود بدان می رسد ، خود آن را ?  انتخاب ? می کند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج .عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک  اغفال  بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روز مرگی که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ، سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن  است .

در تئاتری قهرمانی ، در برابر پادشاه ، برای نمایش تیزی و قدرت شمشیرش ، میله فولادی را گذاشت و با یک ضرب شمشیرش ،دو نیم کرد و همه به حیرت افتادند ، پادشاه حریر لطیف و نرمی راکه همچون پاره ابر سپید صبحگاهی لطیف و سبک  در هوا رها کرد و پرده حریر در حالیکه همچون توده متراکم رودی در فضا به آرامی و زیبایی و ظرافت روح یک شاعر ، باز می شد و می شکفت ، پادشاه ، بنرمی و آهستگی و وقار و اطمینان ، شمشیرش از میانه آن گذر داد و ، بی آنکه احساس کمترین مقاومتی کند ، پرده حریر دونیم شد و هر نیمه ای در فضا ، بسویی رفت و از عبور شمشیر از قلب پرده ابریشمی حریر ، کمترین چینی بر آن نیفتاد و گویی گذر شمشیر را از میانه خویش احساس نکرد ، و شمشیر نیز چنان می گذشت که پنداری از قلب پاره ابر صبح بهاری ، یا توده سپید دودهای سیگار شاعری ، غرقه در اثیر خیال ، می گذرد

آه ! که عاجزم از الف و نشر مرتب ساختن که عشق کدام شمشیر است و دوست داشتن کدام شمشیر . معذورم دارید که نمی  توانم . من حوری ماسینیونم که در برابر این چیزها پریشان می شد . ظرافت ، لطافت ، هر چه رنگ و بو و طعم غیر مادی تر و غیر عادی تر و غیر زمینی تر  و غیر مفید تر دارد روح او را ببازی می گرفت .

این است آتش عشق در خدا ! یعنی چه آتش عشق که اینجوری نیست پس این آتش دوست داشتن است . آری ، آتش دوست داشتن است ، عجب ! منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف می زدم ! آتش عشق ! آنهم در خدا نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست ، حرارت ندارد ، چرا ؟ که نیازمندی ندارد که غرض ندارد ، که رسیدن ندارد ، که یافتن ندارد ، که گم کردن ندارد ، که بدست آوردن ندارد ، که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد ، که التهاب و اضطراب ندارد ، که تلاطم ندارد ، که شک و تردید ندارد ، که دور و نزدیک ندارد ، که  بیم و امید ندارد ،که مرگ و حیات ندارد ، که قفس ندارد ، که  انتظار ندارد ، که اتهام ندارد ، که تعبیر و تاویل ندارد ، که ترس و لرز ندارد ، که تب و تاب ندارد ، که قید و بند ندارد ، که شرط ندارد ، که بازگشت ندارد ، که توقف ندارد ، که رفتن ندارد ، که ریاضت ندارد ، که حماقت ندارد ، که نفهمیدن ندارد که ضرورت و مصلحت و فایده و چرا و  برای و اقتضا و اختلاف و تناسب و تضاد و کفر و شرک و سستی ایمان و هوی و هوس و لذت و الم  ندارد .آتش است و نه آتش عشق ، آتش دوست داشتن است

 اس?ها ! بله ، گفتم بعضی روح ها مثل اسب اند . هر اسبی نقطه تحریکی دارد ، گاه اسبی با خشن ترین تازیانه ها اخم به ابرو نمی آورد ، اگر نیشتری هم به بغلش فرو بری حس هم نمی کند ، حس که می کند اما تکان نمی خورد . مثل اینکه حس نکرده است . اما همین اسب یک یا چند نقطه ای یا نقاطی بر روی گردنش ، پشتش ، سینه اش ، زیر گلویش ، که با کوچکترین اشاره نوک انگشت کوچک ، ناگهان رم می کند و همچون پرنده ای که ناگهان بهراسد ، پر می گشاید و می پرد . چنان جنون سرعت می گیرد که هر سوار کار ماهری را بزمین می اندازد ، هر مانعی را که در سر راهش سبز شود رد می کند ، جست می زند کوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و دریا و شهر و  هر چه و هر کس و هر جا را که هست ، می برد و می زند و می شکند و می اندازد و می رود تا ? از پا در آورد ، تا از چشم گم شود ?. و من ، احساس می کنم روحم روح یک اسب است ، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب ، اما نه اسب گاری ، در شکه ، و نه اسب سواری و کرایه . اسب بی زین و برهنه ، اسب چموش و سرکش و لگد زدن بر خوی وحشی . نه که دهنه برنگیرد ، چرا اما بسختی ، به خطر ، دیر راست است ، خسته کننده اما اگر ایمان بیتاب زندانی زمین ? که شوق معراج دارد و عشق دیداری در آن سوی آسمان ها  توانست بر سرش لگام زند و بر پشتش بر جهد و تازیانه دردناک سخنی آشنا بر او بنوازد ، تند بادها را پشت سر گم می کند و از صدای تندرها ی آسمان سبقت می گیرد و همچنین تیر ، دشت زمین را در می نوردد و از فراز دیواره افق بر می پرد و در سینه بلورین و لطیف سپیده دم فرو می رود و در یک چشم زدن ، شاهزاده ای در بند غلامان بیگانه را که آهنگ فراز از سرزمین غربت زمین و گریز از خیمه گاه وحشیان و دشمنان پلید و کینه توز زیر این آسمان دارد ، و از بیم اسارت در چنگ سوداگران و برده فروشان این سیه بازار ، عزم دیار خویش کرده است به مرز عالم دیگر می رساند و بشتاب پرش یک آرزو ، او را به درگاه خود آنجا که در و دیوارش و ساکنانش همه خویشاوندان چشم انتظار وی اند می برد ، درگاه بلندی که بردامنه کوهستان مغروری نشسته است که ننگ هیچ گامی را نپذیرفته و بر چهره اش ، خدشه هیچ   نگاه چرکین و نکبت و مجروح کننده ای نیافتاده و به مزبله هیچ  فهم  تنگ و کوتاه و عفنی نیالوده است .

ریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .عشق بینائی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .

عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان .

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .

از عشق هر چه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر.

عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن ،نوتر. عشق نیروئی است در عاشق، که او را به معشوق می کشاند ، و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست ، که دوست را به دوست می برد . عشق ، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی و روح تاجرانه یا جاودانه آدمی است ، و چون خود به بدی خودآگاه است ، آن را در دیگری که می بیند ، از او بیزار می شود و کینه بر می گیرد . اما دوست داشتن را محبوب و عزیز می خواهد که همه دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمی است و چون خود به قداست ماورائی خود بینا است ، آن را در دیگری که می بیند ، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد .

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که در هواداران کویش را چو جان خویشتن دارندکه حسد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود ، با هر دو دشمنی می ورزد  معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن  ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .

 

عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند . اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش ، بر نمی خیزد ، سرد نمی شود که داغ نیست نمی سوزاند که سوزاننده نیست .

عشق رو به جانب خود دارد . خود خواه است و  خود پاو حسود و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست .

عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد ، نیست . اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد .عشق بسرعت به کینه و انتقام بدل می شود و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند ، اما دوست داشتن به آن سو راهی نیست . و هرگاه آنکه دوست داشتن  را خوب می داند و خوب احساس می کند ، خود را در میانه نمی بیند ، بسرعت و بسادگی ، به فداکاری و ایثاری شگفت و بی شائبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود و در این هنگام است که خود را دیگر نیست و دیگر نمی تواند باشد و در آینه ای که دوست دارد لکه ای می نامد و دستور می دهد . و واقعی و صمیمی و از روی ایمان قطعی ، نه تعارف و ادا واطوار ، و این ، هم از هنگام گفتنش و هم از سوز سخنش پیدا ست . که  آن لکه را از روی آینه پاک کن ! تا آینه که دیگر چهره مرا در خود نخواهد دید به عبث می گوید : آه ! آیا این لکه را  پس از من پاک خواهی کرد آیا لکه دیگری بر آینه خواهد گشت نه نه نه ! پس از من ، سراسر این آینه را سیاه کن این لکه را بر تمام صحفه آینه بگستران ! جیوه های آینه را همه بتراش تا تصویری بر آن نایستد . آینه را خاک آلود کن و خاک عزا بر سرش بپاش تا نور خورشید هم بر آن نتابد ، تا پس از من ندرخشد ، برق نزند ، آه ، چه بگویدآینه را بشکن ! ریز کن .

 

((دکتر علی شریعتی))