حکایاتهای آموزنده بخش دوم

 


خود نگاهدارى زن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى کرد.

در میان عابران زنى زیبا با قامتى موزون و دلربا دید. در دم به وى دل بست و فریفته جمال او گردید.

دستور داد تحقیق کنند ببینند زن کیست . پس از رسیدگى گفتند: زن فیروز غلام مخصوص شاه است !

پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد که به مقصدى برساند.

فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.

وقتى پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیباى وى گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام !

زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به این مضمون خواند:

- من آب شما را بدون اینکه بنوشم ترک مى کنم

زیرا افرادى که آنرا بنوشند زیاد است !

- هنگامى که مگس در ظرف غذائى افتاد،

من از خوردن آن دست مى کشم با این که به آن میل دارم !

- شیرها از نوشیدن آبى که سگان ،

در آن پوزه زده اند پرهیز مى کنند

- شخص بلند نظر با شکم گرسنه بر مى گردد،

و حاضر نمى شود که از غذاى مرد سفیه استفاده کند.

سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد!

اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بیرون آمد و مسافتى را طى کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از این رو برگشت تا نامه را بردارد.

همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید، مات و مبهوت شد.

پس از مدتى متوجه شد که نیرنگى در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگى است .

در عین حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و باید اجرا شود!

فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و یکصد سکه زر به وى داد. همین معنى نیز سوءظن او را تشدید کرد.

فیروز که در وضع روحى بسیار بدى قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد.

به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود.

پس از مدتى برادرزن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چیست ؟

چون فیروز جوابى نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگرداند.

ولى هر بار که برادرزن در این خصوص با وى گفتگو مى کرد، فیروز سکوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزید.

سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید. شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه اى به دل گرفته است ، وقتى کار به محکمه قاضى کشید، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضى رسیدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.

در محکمه قاضى ، برادرزن که شاکى بود گفت : باغى به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جارى و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى این مرد میوه آنرا خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !

فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزى که به من داد به او مسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤ ال کنید چرا آنرا برگردانیده است ؟

فیروز گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى که وارد آن شدم جاى پاى شیرى را در آن دیدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسیبى از شیر به من برسد! از اینرو آنرا بر خود حرام کردم .

پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش مى داد، در این جا گفت :

اى فیروز! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبى نرسانید! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت !!

به خدا هیچ شیرى ، باغى مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود، فیروز باور کرد و با سابقه پاکى که از زن خود داشت متوجه شد که وى واقعا زنى پاکدامن و با وفاست ، و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ کرده ، و خطر را برطرف نموده است .

بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگى را از سر گرفتند.

قاضى و برادرزن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگى بر وفا و پاکدامنى و خود نگاهدارى زن آفرین گفتند


ابن سیرین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الرَّحیمْ

جوانک شاگرد بزاز، بى خبر بود که چه دامى در راهش گسترده شده . او نمى دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد مى کند، عاشق دلباخته او است ، و در قبلش طوفانى از عشق و هوس و تمنا برپاست . یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادى جنس بزازى جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم ، به علاوه پول همراه ندارم ، گفت : ((پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.))
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالى بود، جز چند کنیز اهل سر، کسى در خانه نبود. محمد بن سیرین که عنفوان جوانى را طى مى کرد و از زیبایى بى بهره نبود پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اطاقى مجلل راهنمایى گشت . او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتى پرده بالا رفت . خانم در حالى که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت . ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامى برایش گسترده شده است . فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن بى حاصل است خانم عشق سوزان خود را براى او شرح داد، به او گفت : ((من خریدار اجناس شما نبودم ، خریدار تو بودم .)) ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت ، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره اى نیست باید کام مرا برآورى .)) و همینکه دید ابن سیرین در عقیده خود پافشارى مى کند، او را تهدید کرد، گفت : ((اگر به عشق من احترام نگذارى و مرا کامیاب نسازى ، الان فریاد مى کشم و مى گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.))
موى بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفى ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان مى داد که پاکدامنى خود را حفظ کن . از طرف دیگر سر باز زدن از تمناى آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام مى شد. چاره اى جز اظهار تسلیم ندید. اما فکرى مثل برق از خاطرش گذشت . فکر کرد یک راه باقى است ، کارى کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگى حفظ کنم ، باید یک لحظه آلودگى ظاهر را تحمل کنم . به بهانه قضاى حاجت ، از اطاق بیرون رفت ، با وضع و لباس آلوده برگشت . و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روى درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 نقل کردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشکور که فرمود در عالم رؤ یا دیدم در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا(ع ) مشرف هستم و یک نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت هم با لبخند جوابش را دادند. فردا شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف کردم ناگاه همان عرب را که در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد ولى حضرت سیدالشهدا(ع ) را ندیدم و مراقب آن بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را به امام (ع ) پرسیدم و تفصیل خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم چه کرده اى که امام (ع ) با لبخند به تو جواب مى دهد گفت مرا پدر و مادر پیرى است و در چند فرسخى کربلا ساکن هستیم و شبهاى جمعه که براى زیارت مى آیم یک هفته پدرم را سوار بر الاغ کرده مى آوردم و هفته دیگر مادرم را مى آوردم تا این که شب جمعه اى که نوبت پدرم بود چون او را سوار کردم مادرم گریه کرد و گفت : مرا هم باید ببرى شاید هفته دیگر زنده نباشم . گفتم : باران مى بارد هوا سرد است مشکل است نپذیرفت ناچار پدر را سوار کردم و مادر را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء را دیدم و سلام کردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه که مشرف مى شوم حضرت را مى بینم و با تبسم جوابم را مى دهد. از این داستان دانسته میشود چیزى که شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار مى دهد و رضایت آنها را جلب مى کند صدق و اخلاق و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ایمان خصوصا والدین و بالاخص زوار قبر حضرت ابى عبدالله صلوات الله علیه است


 بوسیدن کودک

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

بسیار دیده میشد که پیامبر اسلام علیه السلام حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را در آغوش مى گرفت و مى بوسید. روزى آن دو را در بغل گرفت و بوسید. شخصى که حضور داشت ، وقتى علاقه پیامبر و رفتار وى را با اطفال دید به فکر فرو رفت و پیش خود گفت : ((آیا تا به حال در اشتباه بوده ام ؟ آیا روش اسلام در تربیت فرزند این است ؟ اگر این طور است پس ‍ من در این مساءله بسیار کوتاهى کرده ام )).

به پیامبر نزدیک شد و در حالى که خجالت مى کشید سخن بگوید، عرض ‍ کرد: ((یا رسول الله من داراى ده فرزند کوچک و بزرگ هستم ، اما تا کنون هیچ یک از آنها را نبوسیده ام .))

پیامبر نزدیک شده و در حالى که خجالت مى کشید سخن بگوید، عرض ‍ کرد: ((یا رسول الله من داراى ده فرزند کوچک و بزرگ هستم ، اما تا کنون هیچ یک از آنها را نبوسیده ام .))

پیامبر از گفته او به قدرى ناراحت شد که رنگ چهره مبارکشان تغییر کرد. ایشان به او فرمود: ((خداوند مهر و محبت را از قلب تو بیرون کرده است . آن کس که به کودکان ما رحم نمى کند و به بزرگ ما احترام نمى گذارد، از ما نیست .))


 تاثیر شیر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شهید ((آیة الله حاج شیخ فضل الله نورى )) را در زمان مشروطه به دار زدند. این مجتهد عادل انقلابى ، علیه مشروطه غیرمشروعه آن زمان قد علم کرد. با این که اول مشروطه خواه بود، اما چون مشروطه در جهت اسلام نبود، با آن مخالفت کرد. عاقبت او را گرفتند و زندانى کردند. شیخ پسرى داشت . این پسر، بیش از بقیه اصرار داشت که پدرش را اعدام کنند. یکى از بزرگان گفته بود، من به زندان رفتم و علت را از شیخ فضل الله نورى سؤ ال کردم . ایشان فرمود: ((خود من هم انتظارش را داشتم که پسرم چنین از کار در آید.))

چون شیخ شهید، اثر تعجب را در چهره آن مرد دید، اضافه کرد: ((این بچه در نجف متولد شد. در آن هنگام مادرش بیمار بود، لذا شیر نداشت . مجبور شدیم یک دایه شیرده براى او بگیریم . پس از مدتى که آن زن به پسرم شیر مى داد، ناگهان متوجه شدیم که وى زن آلوده اى است ؛ علاوه بر آن از دشمنان امیرالمؤ منین علیه اسلام نیز بود...))

کار این پسر به جایى رسید که در هنگام اعدام پدرش کف زد. آن پسر فاسد، پسرى دیگر تحویل جامعه داد به نام کیانورى که رئیس حزب توده شد(19)

بیان : کودک وقتى که خون و پوست و گوشت و استخوانش پرورش یافته مادر است ، روحیات فرزند نیز جداى از روحیات مادر نخواهد بود.


تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر بخاک اندر افرازت


 همسر خوش اخلاق

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یکى از ثروتمندان بنى اسرائیل ، از زنى پاکدامن ، فرزندى داشت که بسیار شبیه پدر بود. خداوند، دو پسر دیگر نیز از همسر بعدى به وى ارزانى کرده بود.
وى هنگام مرگ وصیت کرد تا تمام دارائیش به یکى از پسرانش واگذار شود.
فرزندان ، پس از مرگ پدر، بر سر ارث با هم به مجادله پرداختند و سرانجام جهت حل این مشکل به نزد قاضى رفتند. او مدعیان ارث را نزد برادرانى از ((آل غانم )) فرستاد. چون به نزد، یکى از آنان رسیدند، وى را مردى پیر و ضعیف و افتاده دیدند، مطلب را با او مطرح کردند. گفت : ((بروید خدمت برادرى که از من بزرگتر است .)) وقتى که پسرها به نزد برادر دومامدند، او به نظر آنان از دو برادر دیگرش ، کوچکتر بود. با تعجب پرسیدند: ((برادرنتان ، شما را بزرگتر از خود معرفى کرده بودند و حال آنکه شما کوچکتر به نظر مى رسید!))
وى گفت : بلى ! اما برادر اول که به نزدش رفتید، از هر دوى ما کوچکتر است ، ولى همسرى بداخلاق دارد که همان اخلاق بد عیالش ، او را پیر کرده است . اما برادر دوم ، همسرى دارد که گاه او را اذیت و گاه مسرور و شادش ‍ مى سازد؛ ولى من همسرى خوش اخلاق دارم که همیشه مرا مسرور مى کند، لذا جوانى و نشاط من محفوظ مانده است


زنا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزى جوانى نزد پیامبر(ص ) آمد و با کمال گستاخى گفت : اى پیامبر خدا آیا به من اجازه مى دهى زنا کنم ؟ با گفتن این سخن ، فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند، ولى پیامبر(ص ) با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود: نزدیک بیا، جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر(ص ) نشست ، حضرت (ع ) (مثل یک دوست ) از او پرسید: آیا دوست دارى با مادر تو چنین کنند؟ گفت : نه فدایت شوم ، فرمود: همینطور مردم راضى نیستند با مادرشان چنین شود، بگو ببینم آیا دوست دارى با دختر تو چنین کنند؟ گفت : نه فدایت شوم ، فرمود: همینطور مردم درباره دخترانشان راضى نیستند، بگو ببینم آیا براى خواهرت مى پسندى ؟ جوان مجددا انکار کرد (و از سؤ ال خود بکلى پشیمان شد) پیامبر(ص ) سپس دست بر سینه او گذاشت و در حق او ادعا کرد، و فرمود: ((خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش ، و دامان او را از آلودگى به بى عفتى حفظ کن )) از آن به بعد، زشت ترین کار در نزد این جوان ، زنا بود.


حضرت سلیمان و گنجشک

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حضرت سلیمان علیه السلام گنجشکى را دید که به ماده خود مى گوید:
-
چرا از من اطاعت نمى کنى و خواسته هایم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم !
سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:
چگونه مى توانى چنین کارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشک پاسخ داد:
-
نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها مى زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.
سلیمان از گنجشک ماده پرسید:
-
چرا از همسرت اطاعت نمى کنى در صورتى که او تو را دوست مى دارد؟
گنجشک ماده پاسخ داد:
-
یا رسول الله ! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگرى نیز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست . آن گاه چهل روز از مردم کناره گیرى نمود و پیوسته از خداوند مى خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.


 داستان سوار و عابر

داستان دیگرى را ملاى رومى نقل مى‏کند که با این بیت‏آغاز مى‏شود:

عاقلى بر اسب مى‏آمد سوار بر دهان مرده‏اى مى‏رفت مار

داستان این است که یک آدم عاقل فهمیده‏اى سوار بر اسب بود.رسیدبه نقطه‏اى که درختى در آنجا بود و مرد عابرى زیر سایه این درخت‏خوابیده بود،خیلى هم خسته بود،همین جور گیج افتاده بود و در حالى‏که خور خور مى‏کرد دهانش هم باز مانده بود.اتفاقا مقارن با آمدن این‏سوار،یک کرمى آمده بود گوشه لب این آدم.یک وقت‏سوار دید این‏کرم رفت توى دهان این شخص و او هم همان طور که گیج‏خواب بودکرم را بلعید.سوار،آدم واردى بود،مى‏دانست که این کرم،مسموم‏است و اگر در معده این شخص باقى بماند او را خواهد کشت.فورا ازاسب پیاده شد و او را بیدار کرد.دید اگر به او بگوید که این کرم‏رفته توى معده‏ات،ممکن است باور نکند و اگر هم باور کند،وحشت‏کند و خود این وحشت او را از پا درآورد.یک چماقى هم دستش بود.

دید راهش منحصر به این است:او را به زور از خواب بلند کرد.آن‏شخص نگاه کرد دید یک آدم ناشناسى است.گفت:چه‏مى‏خواهى؟گفت:بلند شو!گفت چه کار با من دارى؟دید بلند نمى‏شود،چند تا به کله‏اش زد.از جا پرید.سوار یک مقدار سیب‏گندیده و متعفن را که در آنجا بود به او داد که قى‏آور باشد.گفت این‏سیبها را به زور باید بخورى.هر چه گفت آخر چرا بخورم؟ گفت بایدبخورى;با همان چماق محکم زد توى کله‏اش که باید بخورى.آن‏سیبها را توى حلقش فرو کرد.بعد پرید روى اسب خودش و به اوگفت راه برو!گفت آخر مقصودت چیست؟ کجا بروم؟سوابق من وتو چیست؟بگو دشمنى تو از کجاست؟من با تو چه کرده‏ام؟شایدمرا با دشمن خودت اشتباه کرده‏اى.گفت باید بدوى.خواست‏کوتاهى کند،زد پشت کله‏اش و گفت بدو!عابر داد مى‏کشید وگریه مى‏کرد اما چاره‏اى نداشت باید مى‏دوید(مثل اینهایى که‏تریاک مى‏خورند،مى‏دوند براى اینکه قى بکنند).به سرعت او را به‏سینه اسب انداخت و آنقدر دواند که حالت استفراغ به او دست داد.

نشست استفراغ کرد،سیبها آمد،همراهش کرم مرده هم آمد.گفت آه‏این چیست؟سوار گفت: راحت‏شدى.براى همین بود.گفت قضیه‏از چه قرار است؟گفت اصلا من با تو دشمن نبودم. قضیه این بود که‏من از اینجا مى‏گذشتم،دیدم این کرم رفت توى حلق تو و تو در خواب‏سنگینى هستى و اگر یک ساعت مى‏گذشت

 تلف مى‏شدى.ابتداموضوع را به تو نگفتم، ترسیدم وحشت بکنى.براى اینکه قى بکنى این‏سیب گندیده‏ها را به تو خوراندم سپس تو را دوانیدم.حالا که قى‏کردى ما دیگر به تو کارى نداریم،خدا حافظ.عابر مى‏دوید و پایش‏را مى‏بوسید نمى‏گذاشت برود،مى‏گفت تو فرشته‏اى،تو را خدا فرستاده‏است،تو چه آدم خوبى هستى